معنی دره مرگ

حل جدول

دره مرگ

سوزان‌ترین و خشک‌ترین منطقه در آمریکای شمالی

سوزان ترین و خشک ترین منطقه در آمریکای شمالی

فرهنگ عمید

مرگ

مردن، موت،
[مجاز] نیستی، فنا،
* مرگ ‌موش: (شیمی) = آرسنیک
* مرگ‌ومیر: = مرگامرگ
* مرگ پای‌آگیش: [قدیمی] مرگ که پاپیچ همه کس شود،

لغت نامه دهخدا

دره

دره. [دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ] (اِ) گشادگی میان دو کوه. (برهان). گشادگی میان کوه را به شکنبه تشبیه نمودند ودره گفتند. (جهانگیری). گشادگی میان کوهها بخصوص درآنجایی که رود روان می گردد. وادی و گشادگی میان تپه ها، که مخصوص به روان گشتن رود است. (از ناظم الاطباء). وادی چون دره ٔ نیل. بستر رود. مسیل. مقابل ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). تنگ. (لغت فرس اسدی.) شاجنه.شَجن. (از منتهی الارب). هُوَّه: ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی که میان ختلان وچغانیان است اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم).
کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی.
فرخی.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
چند گوئی که از آن تنگ دره حجت
هم برون آمدی ار نیک سوارستی.
ناصرخسرو.
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسار نیست.
ناصرخسرو.
خارو سنگ دره ٔ یمگان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
منگر بدانکه در دره ٔ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
درهای حوادث باز است و دره های نجات فراز. (سند بادنامه ص 327).
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته.
نظامی.
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره.
نظامی.
اگر دره ٔ هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان سعدی).
سیه گشته چشمش برآهوبره
برآورده کبکان خروش از دره.
خواجو.
زنگار فشاندند یکسره
بردشت وکه و پشته و دره.
هدایت (از آنندراج).
- امثال:
دره ای پاک نگذاشته است، روباهی از درد شکم به طبیب شکایت برد طبیب گفت از خاک آن دره که ملوث نکرده باشی خور. روباه تأملی کرده گفت اگر دارو منحصر است مرگ من ناگزیر باشد، چه دره ٔ پاک بجای نمانده ام. (امثال وحکم).
- دره ٔ آسمان، کنایه از کهکشان است و به عربی مجره خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- دره ٔ بیداد، دره ٔ سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. (از امثال و حکم).
- || مجازاً، جای بی فریادرس. ظلمکده.
|| راهی که در کوه باشد. (غیاث). راه باریک میان دوکوه که آن را در نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). || گوی که آب روان در زمین کند. || مزید مؤخر امکنه قرار گیرد. جزء دوم بعضی اعلام امکنه چون: آسمان دره. آودره. اخی پی دره. ازدره. اغوزدره. الدره. اولنگ دره. بیم دره. تلمادره. تنگ دره.توی دره. جال دره. جودره. جهنم دره. خرم دره. خشک دره. ده دره. دی دره. دیوان دره. سردره. سه دره. سیاه دره. شهریاردره. شیردره. شیل دره. طولندره پی. فغندره. کلاپی دره.کل دره. کوله دره. گرم دره. گزدره. گلاب دره. گیودره. ملاعلی دره. ملیه دره. منزل دره. میان دره. نودره. نیاردره. واودره. هزار دره. یورت سه دره. (یادداشت مرحوم دهخدا). || شکنبه ٔ گوسفند و غیره. (برهان). شکنبه و شکم که معده ٔ بهائم باشد. (از غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). شکنبه. (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری).کده که شکنبه ٔ گوسفند و غیره باشد. (لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی). کرش. (دهار). شکنبه و کرش، و آن در ستور نشخوارکننده است بجای معده در انسان. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دره ٔ من شده ست از نِعَمَت
چون زنخدان خصم پرعذره.
کسائی.
گرگ از رمه خوران و رمه درگیا چران
هریک به حرص خویش همی پر کند دره.
ناصرخسرو.
ده مرغ مسمن تو به تنهای بخوردی
او دره گاوی به ده انباز نیابد.
سوزنی (از جهانگیری).
روث سرگین است لیکن فرث سرگین دره. (نصاب). || پوست شکنبه که بر روی دهل و طبل و تارو امثال آن کشند. پوست نازک که بردف و دهل و نقاره و مانند آن کشند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویه ٔ زشت
دره در روی کشیده به شکم در دره نی
بی خبر باشد از جنگ و بی آگاه از صلح
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نی.
سوزنی (در لغز طبل).
|| دهن. (شرفنامه ٔ منیری). ودر سایر مآخذ به این معنی دیده نشد.

دره. [دُرْ رَ] (اِ) دلیل و برهان. (برهان).

دره. [دِرْ رَ / رِ] (اِ) دِرَّه. تازیانه. پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان) (جهانگیری). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث). گویا معرب تُرنا باشد، دره ٔ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف. جامع و پارچه ٔ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طَبطَبیَّه. عَرَقَه. مِخراق. (منتهی الارب). مِخففه. (دهار): عمر را دیدند به گوشه ٔ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دسته ٔ چوبهای باریک... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من.
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.
سنائی.
در ره دین سلاح دره ٔ او [دره ٔ عمر]
کرده خونها مباح دره ٔ او.
سنائی.
ذره ٔ خاک درش کار دو صد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب.
خاقانی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.
نظامی.
دره ٔمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست.
نظامی.
مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای.
عطار.
پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.
مولوی.
آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است.
مولوی.
آن مردی که چون دره ٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهره ٔ آن نبود که در بازار وسوسه ٔ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص 50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست. (النقض ص 1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته. (النقض ص 164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص 340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان.
روحی سمرقندی (از جهانگیری).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.
(نظام قاری ص 15).
- دره کاری کردن، زدن به دره، از قبیل چوب کاری کردن. (از آنندراج). تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. (ناظم الاطباء):
به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم.
ظهوری (از آنندراج).

دره. [دُرْ رَ] (ع اِ) دره. مروارید بزرگ. (غیاث). || یک مروارید. مرواریدی درشت و از جنسی خوب. ج، دُرّات و دُرَر:
ای صاحبی که کف جود تو روز بزم
خورشید دره ذره و ابرگهر نم است.
سوزنی.
|| ثمره ٔ علیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).

دره. [دَرْ رَ] (اِخ) نام ولایتی است از ملک بدخشان که مردم آنجا به خوش صورتی مشهورند و انار خوب در آنجا می شود. (برهان).

دره. [دَرْرَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایوه بخش ایذه شهرستان اهواز واقع در60 هزارگزی باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

دره. [دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 18هزارگزی جنوب باختری کاشان، با 250 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


مرگ

مرگ. [م َ](اِ) اسم از مردن.مردن.(برهان)(آنندراج). باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). فنای حیات و نیست شدن زندگانی و موت و وفات و اجل.(ناظم الاطباء). از گیتی رفتن. مقابل زندگی و محیا. درگذشت. فوت. کام. هوش. منیت. میتت. وفات. ابویحیی. اجل.(دستور اللغه). ام البلبلا. ام الحنین. ام الدهیم. ام الرقوب. ام قسطل.ام قشعم. ام اللهیم. ام الهتم. ممات. قعص. علق. بنت المنیه. ثکل. جباذ. جدید. جذاب. حتف. حجاف. حلاق. حمام. حمه. حین. خر. خزاع. دبر. دین. ذأفان. ذعفان. ذؤفان. ذوفان. ذئفان. ذیفان. سأم. شعوب. صاعقه. صرفان. صعق. طفن. طلاطل. طلاطله. طومه. عبول. عجول. عکوب.علاقه. علوق. غتیم. غول. فنقع. فوظ. فیض. فیظ. قاضیه. قتیم. قضی. کفت. لجم العطوس. لزام. لهیم. مقشم. ممات. منون. منی. منیه. موات. موت. میته. نائمه. نیط. واقعه. وَزوَز. وفاه. همیع. همیغ. یقین:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فروکردند.
رودکی.
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آکیش.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و دین تباه و تبست.
آغاجی.
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
دقیقی.
برمرگ پدر گرچه پسردارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ پوک.
منجیک.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
همه مرگ رائیم پیر و جوان
که مرگ است چون شیر و ما آهوان.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش.
فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.
فردوسی.
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندر شماتت دشمن.
فرخی.
به مرگ خداوندش آذار طوس
تبه کرد مرخویش را بر فسوس.
عنصری.
یکی اندر دهان حق زبان است
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی). من رفتم روز جزع نیست و نباید گریست آخر کار آدمی مرگ است.(تاریخ بیهقی ص 356). شمایان پشت برپشت آرید و چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند.(تاریخ بیهقی ص 356).
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار.
اسدی.
امید جوان تا بود پیر نیز
به جزمرگ امیدپیران چه چیز.
اسدی.
ای مرگ هر آنجا که رقم برزده ای
آراسته کارها بهم برزده ای.
(از قصص الانبیاء ص 230).
ولیکن چو زنده ست در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست.
ناصرخسرو.
ترسیدن مردم ز مرگ دردیست
کان را بجز از علم دین دوا نیست.
ناصرخسرو.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چوتیز کرد بر او مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
از مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مرگ به دان که نیاز به همسران.(فارسنامه).
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.
سنائی.
مرد را ازاجل کند تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنائی.
مجلس وعظ رفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.
سنائی.
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندان است.
ادیب صابر.
ز بی نوائی مشتاق آتش مرگم
چوآن کسی که به آب حیات شد مشتاق.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی.
نظامی.
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم.
نظامی.
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رزبوی برد.
مولوی.
مرده گردم خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب.
مولوی.
مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی
این چنین فرموده ما را مصطفی.
مولوی.
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد.
مولوی.
مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی.
نشنیدی حدیث خواجه ٔ بلخ
مرگ بهتر ز زندگانی تلخ.
سعدی.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
بمیر ای بی خبر گر می توانی
به مرگی کان به است از زندگانی.
پوریای ولی.
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری.
پوریای ولی.
خصم را گوپیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ راکی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ گوپیلتن است.
قاآنی(دیوان ص 45 و ص 39 چ سنگی).
تیره شد پیش من روز روشن
مرگ بهتر که دشنام دشمن.
بدیع الزمان فروزانفر(از امثال و حکم دهخدا).
أحمر؛ مرگ سخت.(دهار). اخترام، گرفتن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). تذراف، تذرفه، تذریف، مشرف گردانیدن کسی را برمرگ.(از منتهی الارب). توق، توقان، قریب به مرگ رسیدن.(از منتهی الارب). ذریع؛ مرگ زود.(دهار). ذعوت، مرگ زود و ناگه. زؤام، مرگ شتاب. سکره؛ سختی مرگ که هوش از مردم ببرد.(دهار). طوفان، مرگ عام.(دهار). عبول، رسیدن کسی را مرگ.(از منتهی الارب). عذمذم، مرگ بسیار. عسف، دم مرگ. علق، مرگها. قعص، همیغ؛ مرگ شتاب کش. قلاع، مرگ که به ناگاه بکشد شتر تندرست را. مجفئظ؛ مشرف برمرگ.(منتهی الارب).
- آواز مرگ، صدای مرگ آواز شکستگی در ظروف سفالین و چینی. صدای خاص شکستگی دادن چینی و بلور در صورتی که در ظاهر آن شکستگی پیدا نیست: این کاسه صدای مرگ میدهد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- به مرگ مردن یا از جهان رفتن، به اجل طبیعی از این جهان رفتن. کشته نشدن: به زمین فارس [کی قباد] بمرد به مرگ.(مجمل التواریخ و القصص). بعد برادرش قباد به عراق اندر به مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). هم به زمین پارس به دارالملک اصطخربه مرگ از جهان بیرون رفت.(مجمل التواریخ والقصص). و از جهان به مرگ خود برفت.(مجمل التواریخ والقصص).
- به مرگ سپری گشتن، به اجل طبیعی درگذشتن و مردن: به حدود پارس به مرگ سپری گشت.(مجمل التواریخ والقصص).
- بی مرگ، جاوید. جاویدان.
- خواب مرگ، خواب سنگین.
- دل به مرگ نهادن، به مردن تن در دادن. دل از زندگی برگرفتن. راضی به مردن شدن:
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- روز مرگ، روز درگذشت. پایان عمر:
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ.
ابوشکور.
چوسال جوان برکشد برچهل
غم روز مرگ اندر آید به دل.
فردوسی.
- صدای مرگ دادن چینی و جز آن، آواز مرگ دادن. موئه و ترک داشتن. رجوع به آواز مرگ در همین ترکیبات شود.
- قضای مرگ، اجل محتوم: ری از آن به ما [مسعود] داد [محمود] تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم.(تاریخ بیهقی).
- مرگ آمدن کسی را، اجل او فرا رسیدن، زمانش به سر رسیدن:
چو بهرام دانست کامدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
تو شاهی همی سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن.
فردوسی.
مرگت آمد ای زینب جان به کف مهیاکن
بی حسین شوی امروز فکر روز فرداکن.
(از شبیه خوانی).
- مرگ تو، به مرگ تو، مرگ من، به جان خودم، سوگندی است که خورند و دهند.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ طبیعی، اجل طبیعی.(ناظم الاطباء).
- مرگ کسی دیدن، مرادف پشت سر کسی دیدن.(آنندراج). شاهد و ناظر از میان رفتن کسی بودن:
کی گل ما زرد گردد ز آفت بی شبنمی
گلشن ما مرگ چندین آب نیسان دیده است.
سالک یزدی(از آنندراج).
- مرگ ماهی، ماهی زهره.(ناظم الاطباء).
- مرگ مصیبت، مرگ توأم با فقر بازماندگان.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرگ حق است، الهی مصیبت نباشد.
- مرگ مفاجا، مرگ مفاجات. مرگ ناگهانی:
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بسته ٔ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
- مرگ مفاجات، مرگ مفاجاه. مرگ مفاجا. فجاءه. مرگ ناگهانی: عمروبن عاص مردمان را گفت که این حمص شهری است که اندر او مرگ مفاجات بسیار بود ازین حمص و دمشق بپراکنید و به شهرهای سردسیر روید.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- مرگ موش،سم الفار. رجوع به مرگ موش در ردیف خود شود.
- مرگ ناگهان، مرگ ناگهانی. مرگ مفاجات. فجاءه. موت مفاجاه.
- مرگ نداشتن چیزی، سخت بادوام بودن: قالی خوب ایرانی مرگ ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرگ نو، فتنه ٔ تازه.(غیاث)(آنندراج). مصیبت تازه. غم تازه:
مرگ نوتان مبارک ای اهل حرم
باز آمده ام تا که شما را ببرم.
(از شبیه خوانی).
- || عشق(غیاث)(آنندراج).
- مرگ نومبارک باد، در محلی گویند که فتنه ٔ تازه برپا شود.(غیاث)(آنندراج):
زدی نرگس به جام لاله چشمک
که غم را مرگ نو بادا مبارک.
زلالی(از آنندراج).
- مرگ و میر، از اتباع است: الهی مرگ و میر نباشد باقی چیزها درست می شود.
- مرگ و میر عمومی، مرگ عام.
- مرگ و میری، مرگ عام.
- منشور مرگ، فرمان مردن:
به سر برشده خاک و خون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی(گرشاسب نامه ص 225).
- ناگهان مرگ، مرگ مفاجا. مرگی که انتظار وقوع آن نمیرود:
یکی ناگهان مرگ بود این نه خرد
که کس در جهان این گمانی نبرد.
فردوسی.
- امثال:
مرگ برای او و گلابی برای بیمار، بسیار بدبخت است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ یک بار(یا یک دفعه) شیون یک بار(یا یک دفعه)؛ مصیبتی ناگزیر هرچه زودتر واقع شود بهتر است.(امثال و حکم دهخدا).
مرگ به انبوه جشن است.(امثال و حکم دهخدا):
شوم خودرا بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ به انبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند.
نظامی.
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند.(امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح عرفا، به معنی خلع البسه ٔ مادی و طرد قیود و علائق دنیوی و توجه به عالم معنوی و فناء در صفات و اسماء و ذات است.(فرهنگ مصطلحات عرفا).

تعبیر خواب

دره

گر بیند در دره ای شد، دلیل که در غم و اندوه گرفتار شود. اگر بیند از دره بیرون آمد، از غم و اندوه رسته شود. - محمد بن سیرین

دره در خواب، دلیل بر حج اسلام کند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


مرگ

مرگ در خواب، به از بین رفتن لذّتها تعبیر میشود و بر گشایش زندگی برای کسی که زندگی بر او تنگ شده است، دلالت دارد و برای کسی که زندگی راحتی دارد، تعبیرش برعکس است. مرگ در خواب، بر عاقل بودن آن شخصی که به فکر مرگ است دلالت دارد و ممکن است بر جهان آخرت و آماده شدن برای آن دلالت داشته باشد. مرگ ممکن است، بر یقین نیز، دلالت داشته باشد و دیدن مرگهای زیاد در خواب به فتنه و آشوب تعبیر میشود.همچنین مرگ، به خویشاوندان شوهر تعبیر میشود و ممکن است بر استراحت نیز، دلالت داشته باشد. مرگ، نشانه ترس و لرز و تفرقه است و گفته شده است که بر سفر کردن نیز، دلالت دارد. اگر کسی در خواب مردهای را ببیند که به او بگوید نمرده است، آن شخص در مقام شهیدان قرار گرفته است و اگر مردهای را ببیند که میخندد، حال آن مرده نزد خداوند همانگونه است. مرگ در خواب برای کسی که ترس و هراس یا غم و غصهای دارد، نشانه خوبی است. اگر کسی در خواب ببیند که مردهای را زنده میکند، یک نفر یهودی، مسیحی، جاهل یا بدعتگذار به دست او ایمان میآورد و اگر ببیند که مردهها را زنده میکند، گروه گمراهی را هدایت میکند و اگر کسی ببیند که مردهای در دریایی غرق شد، نشاندهنده این است که آن شخص در گناهانش غرق شده است. ممکن است مرگ عالم در خواب، نشانه ظهور بدعت در دین باشد و مرگ پدر و مادر در خواب، نشانه تنگ شدن شرایط و احوال زندگی است و مرگ همسر در خواب، نشانه از دست دادن چیزی دنیوی میباشد. - خالد بن علی بن محد العنبری

۱ـ اگر خواب ببینید یکی از اطرافیان شما مرده است، نشانه مقابله با ناامیدی و پریشانی و از هم پاشیدگی است.
۲ـ اگر در خواب خبر مرگ یکی از دوستان یا اقوام خود را بشنوید، نشانه آن است که بزودی درباره دوست یا نزدیکان خبر بدی می شنوید.
۳ـ خوابهایی که در ارتباط به مرگ یا مردن می بینیم، معمولاً گمراه کننده هستند. بخصوص برای افرادی که در تعبیر خواب ناشی باشند. - آنلی بیتون

معادل ابجد

دره مرگ

469

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری